قرار هر صبح داشتیم
پلکهای من به روز
با صدای تو بالا میرفت
دو روز است دیگر بیقرارم
با این که به صبح عادت ندارم
اما صبح را میبینم
شب ِقبل از روز ِسوم
خیلی نزدیک صبح بود
که برای من شب شد
شب قبل از روز سوم
باز هم در خوابم بودی
اینبار هم به زیر درد تو
صبح مانده به روز سوم
با صدای حرف تو شروع شد
"میدونستی که تهران داره برف میاد شدید"
هجوم من به پنجره شادمانی برف اول قزوین بود
پاسخ من به تو هجوم شادمانی آسمان سپید بود
احساس من هنوز میخواهد تو را با نام خودت صدا بزند
احساس من احساس میکند
وقتی نام شناسنامهای تو را صدا میکند
مثل مادرت، پدرت، خواهرت و تمام اعضای خانوادهات صدا میزند
آن قدر احساس من تغییر کرده است
که خواب های شیرین دیروز
امروز برای من کابوس است
این داستان گویی پر از اینتر فقط میخواهد بگوید
مراقب کابوسهای من نباش
بگذار کمی هم در این دوره از رابطه مان
به من اعتماد کرده باشی
خارج از پست: هرگز این یک نوشته شعر نیست، قالب نوشتهام به این شکل درآمده. این تمام احساس واقعی من در اولین صبح برفی شهرام است.