ایستگاه رفته

گاهی تند٬ گاهی آهسته٬ هرگز نباید ایستاد

ایستگاه رفته

گاهی تند٬ گاهی آهسته٬ هرگز نباید ایستاد

همدم اول... مصطفی تنها نبود

با این که می‌دونی مثل خودم هیچ بهت نمی‌رسم اما باز باهام راه میای. دیگه حتی همسایه‌ها هم به صدای نفس نفس زدن‌های تو عادت کردند. از روی یک واکنش ناخواسته دستمال رو روی تو کشیدم و تازه اونجا متوجه کلی خاک و خل روی تو شدم. این روزها که خودکار آبی زبرای پاییز90 (2) رو پیدا نمی‌کنم تا توی آخرین برگه‌های دفتر یاداشت آبی‌ام بنویسم، یاد تو افتادم که چطور زبان من بودی، دست من بودی، قلم من بودی و به راستی تو همه‌ی دنیای من بودی. پیوندم می‌زدی به دنیایی از آدم هایی که این روزها نه من حوصله اون‌ها رو دارم و نه اون ها حوصله من رو.

چه شب‌هایی که با تو آروم می‌شدم. از وقتی که اومدی به اتاقم دیگه تنها نبودم، تو یه دنیا رو به کنارم می اورد. آدم‌هایی که من دوست داشتم باهاشون توی یک فضای مجازی رابطه بگیرم تا به واقعیت تلخ برسم. من با تو به یک جهان اتصال پیدا می کردم، داستان می‌نوشتم، بازی می‌کردم و... هزارتا کار دیگه. حالا هم که کسی باز منو نمی‌فهمه و دیگه کسی نیست تا آرومم کنه باز این تویی که منو آروم می‌کنی. فکر نکنی این کجت می‌تونه جای تو رو بگیره... نه...! حتی اگه یک لب‌تاپ هم بگیرم باز تو همدم خود ِ خومی.

بو...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد