شاید هشت یا نهساله بودم که همراه خانواده به نماز عید فطر رفته بودیم. اون روز مدام دید و بوسی بود و تبریک عید که بعد از دیدن آشنایان به همدیگه میگفتند.
از عصری که در خیابان خیام از سهراه خیام تا خیامشمالی بدون حرفی با رفیقم پژمان راهپیمایی می کردیم، کلی از دوستان رو دیدیم. مثل امیرحسین که سه سال دبیرستان با هم بودیم و چهار پنج سال ندیده بودماش یا یکی از دوستان صمیمیام، عارف که بعد از دوماه او را میدیدم. من و عارف هفتهای یکی دوبار همدیگه را میدیدیم اما نزدیک شدن به کنکور ارشداش به او فرصت ملاقات نمیداد. پژمان هم همینطور، او هم در آن پیاده روهای شلوغ قزوین با دوستانی که بعد از مدتها میدید رو بوسی میکرد و مثل من خوشحال بود. به همین دلیل یاد آن صبح عید فطر افتادم. صبحی که هیچ ابری نمیتوانست جلوی تابش خورشید را بگیرد.
همین طور که قدم میزدیم پسر تراکتپخش کنی به ما تراکت تبلیغاتی بر روی برگه سبزی داد. من و پژمان هم دنبال یک سطل آشغال گشتیم که تراکت را در آن بیاندازیم اما فقط چهارچوبهای فلزی سطلها بدون سطل آشغال دیده میشد. ما هم در تمام راهپیمایی که در مسیر از قبل تعیین کرده بودیم هیچ سطلی را ندیدیم. بعد از آن با هم میخندیدیم و میگفتیم: «سطلهای آشغال رو دزدیدن / دارن باهاش پز میدن»